۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

برگرد که تازه اول راه است، برای نوید خانجانی


دستم نه، اما دلم به هنگام نوشتن نام تو می لرزد.
فقط دقایقی از ساعت دوازده لعنتی گذشته بود که گفتند نوید را گرفته اند.. تو را بگیرند؟! تو گرفتنی نبودی!
ولی التهاب را چه می شود کرد؟ حتما به ملاقاتت آمده بودند با اسلحه که البته آن را هم حتما پیش رویت غلاف کرده اند. دستبند را هم که جرات در دست داشتنشان نبود. روزها بود که منتظراین لحظه بوده اند. چقدر خوشحالشان کردی که بعد از مدت ها برای دیدن پدرو مادرت به خانه آمده بودی! آنقدر خوشحال که…! بگذریم.
درد را از چشم ضربه خورده و سرخ شده ام تا نوک انگشتان پا حس کردم. دردی از جنس تنهایی، نگرانی، سردرگمی و خیلی دردها که قبلا در فراق حسام و سپهر هم به سراغم آمده بودند. این همان تا 3 نشود … بود،عجب!
این چه رسم رفاقتی است که شما اینگونه زندگی کنید و ما اینگونه نگاه کنیم؟
فکر و عزم را جزم کردم تا از سر احساس شرّ دیگری به پا نکنم یا از سر درد تنهایی، دردی را نیافرینم. شب را هرطور که بود صبح و چشمان سرخ برخاسته از خشم و درد و خستگی را سرخ تر.
روبه روی بیدادسرا برادرت را دیدم که انگار اگر مجال می داد چشمانش سرخ تر و اندوهش مسلما غمناک تر از من می بود.
قدم می زدم رو به روی بیدادسرا. نگاهی به درگاه، نیم نگاهی به وزنه ی نا متعادلی که زیر اسمش طراحی شده بود و حالم را به هم می زد.
امیدوار بودم که بالاخره بیرون می آیی. قدم می زدم. نمی دانستم چگونه صبح را ظهر کردم که از دور دیدم دو نفر همراهیت می کنند.می آمدی و من می دویدم.
صدایت کردم، هنوز برنگشته فهمیدی چه خبر است و خندیدی. عجب آدمی هستی تو!
شیرین هم اینگونه فرهاد را در آغوش نگرفته بود، یا برعکس ، یا اصلا خسرو …! مهم نیست. مهم این بود که به اندازه ی تمام آنهایی که نگرانت بودند و می خواستند در آغوشت بگیرند، در آغوشت کشیدم.
از چشم سرخ شده ام پرسیدی، در گوشم می گفتی مبادا چیزی زمین بماند. امیدت را بعد از خدا به من سپردی در حالی که مبهوت این بودم چرا اینقدر لبخند می زنی و سر تکان می دهی. بگذریم که دیگر در گوشم چه گفتی…
افسوس که لحظه ی رفتنت رسیده بود، صحنه ای را دیدم که اگر هزار بار فیلم ندا را می دیدم پیش آن هیچ بود. دست معصوم و پاک مردی که تنها از قلبی پر درد و محزون یک پدر می توانست بر دوش همراه کننده ات بکوبد و بپرسد که پسرم را کجا می برید؟
دنیا روی سرم خراب می شد. دست پدرت را و بغض نهفته در گلو را که پذیرفته بود باید بروی، هزار بار دیدم و باز هم می بینم. روزی هم به دیگران نشان خواهم داد.
خاطره هامان را بگو که ثانیه به ثانیه ذهنم را به هر زمان که فکرش را کنی می برد.
از بازی های کودکانه گرفته تا همین لبخندهای زیرکانه و معنی دار.
می ستایم تو را که برای آزادی و آزادگی جنگیدی، برای احقاق حق من و امثال من و نه تنها برای جوان های محروم که لیاقتشان بهترین دانشگاه هاست، بلکه برای تمام آزاد اندیشان و همفکران در بندت.
باور کن پیش از این هیچ کس را ندیده بودم که اینگونه درد همنوعان را در وجود خود حس کند. روزگار از بیداد ستمگران خسته و درمانده شد ولی تو باز می خندی.
شاید سالهاست در راهی که هنوز به انتها نرسیده است همراهت شدم، مرا از سکوت سرد و تلخ این دیار که خیلی ها به آن تن داده اند نجات دادی. ولی نه از آن نسلی که مرگ را چشیده است. سکوتی که می فهمم قلبت را به درد می آورد.
نیش و کنایه های خفا نشینان را با جان و دل می شنیدی و برای دردها، محرومیت ها و حقوقشان می جنگیدی و باز هم لبخند می زدی.
لبخندت نشانه ی مرحمی بر زخم کهنه ی زمین سوخته مان شد. منتظر آزادیت می مانیم. تو گرفتنی نیستی، همه می دانیم. منتظرم لبخند آزادیت را نیز به خانواده و دوستانت هدیه کنم.
برگرد که تازه اول راه است، مانده است شادی هایمان، مانده است خیابان هایی که قدم نزده ایم، مانده است حرفایی که باید بزنیم، مانده است خیلی چیز ها که از تو یاد بگیریم.
این راه آزادی ، برابری واحقاق حق هر بنی بشری، تو را می خواند و ما نیز تو را. مطمئن باش که این دامنه، بی دارو درخت نمی ماند!
من بعد عبور ریز عقربه ها را سخت مرور خواهیم کرد. منتظرت می مانیم رفیق..
بیست و یک اسفند هشتاد و هشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر